سرگذشت رستم با کک کوهزاد
برای دیدن داستان رستم با کک کوهزاد به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.
سرگذشت رستم با کک کوهزاد
گویند : نزدیک بابل کوهی بسیار بلند بود و یک سویش دشت و سوی دیگرش هندوستان قرار داشت و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی میکردند .
قلعه ای به نام مرباد بالای کوه بود و فرد بدسیرتی به نام کک کوهزاد در آن دژ بود . او از نژاد اوغان بود و هجده ساله که بود بلندبالا و قوی و دو رانش مانند ران فیل بود و همه از رزم او گریزان بودند . کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از او بیمناک بود . وی بارها به زال و سام و حتی گرشاسپ حمله برده بود و همیشه پیروز شده بود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به او میداد و هر ماه هدیه هایی به او میداد تا راه زابل به هند را نبندد . وقتی رستم از کوه سپند آمد دوازده ساله بود و زال هراسان شد که مبادا رستم به کک کوهزاد بتازد و زندگانیش را به باد دهد . رستم دو دوست داشت که همه جا همراهش بودند . یکی کشواد که پسر قارن بود و دیگری میلاد که فرزند قلواد بود . زال به همه سپرده بود که درباره کوهزاد چیزی به رستم نگویند مبادا که رستم آهنگ جنگ او کند و جانش را از دست بدهد . روزی رستم با همراهانش به بازار رفتند . کلاه سام بر سر و عمود فریدون در دست داشت و مانند کوه بیستون محکم ایستاده بود و هرکه او را می دید مبهوت میشد . دو مرد جوان با هم صحبت میکردند و یکی به دیگری گفت : هر هرگز پسری بدینسان ندیده ام ، او بی همتاست . انگار او کک کوهزاد است . تهمتن غرید و گفت : چرا مرا به سام یا زال یا گرشاسپ یا نریمان مانند نکردید؟ چرا مرا به شیر یا پلنگ یا نهنگ مانند نکردید ؟ کک چیست ؟ در آب است یا در هوا ؟ زمین است ؟ کوهست ؟ دشت است ؟ چیست ؟ غول است یا آدمی یا پری ؟آنها وقتی این سخنان را شنیدند لرزان شدند و رنگ از رویشان پرید . رستم برای اینکه نترسند به آنها زر داد و گفت : داستان چیست ؟ آنها گفتند : ای پهلوان انسان بدسیرتی است که همتا ندارد و مانند نهنگ یا شیر ژیان است یا پیرگرگی است که کمر به بیداد بسته است و سپاهش بلوچ هستند و با دزدی روزگار میگذرانند . رستم پرسید : آیا زال یا سام با او مبارزه نکرده اند ؟ گفتند : بسیار با سام و نریمان جنگیده است و همیشه آنها را شکست داده است .اکنون هر سال ده چرم گاو زر از زال می ستاند . ما وقتی برویال تو را دیدیم به یاد کک افتادیم .وقتی رستم آن سخنان را شنید برآشفت و به تندی به میلاد و کشواد گفت : چرا این جریان را از من مخفی کردید ؟ من زنده باشم و زال باج بدهد ؟ همه زرها را از او پس میگیرم . میلاد سر به زیر انداخت و جواب نمیداد. کشواد گفت : ای پهلوان زال سپرده بود که هیچکس حق ندارد نام کک کوهزاد را جلوی تو به زبان بیاورد . اگر قصد جنگ داری ابتدا نزد زال برو و از او اجازه رزم بگیر. رستم نزد زال آمد درحالیکه عصبانی و آشفته بود . زال گفت : از که آشفته ای ؟ صورت رستم کبود بود و مدتی چیزی نگفت و سپس گفت : من از کار تو شگفت زده ام که خود را پورسام می نامی . همینطور از سام و نریمان و کورنگ در عجبم که چرا این کوهزاد دزد را نکشته اند و از او میترسند . این باعث ننگ است . زال رنگش زرد شد و آه کشید و دست روی دست زد و به رستم گفت: چه کسی این را به تو گفته است ؟
کوهزاد اژدهای نر است و از سام و گرشاسپ قوی تر است و هیچ همتایی ندارد . دیگر آنکه در بالای کوه با هزار مرد جنگی همراه است و هرکدام آنها صدهزار لشگر دارند که همه رزم دیده هستند . تو هنوز کودکی و اگرچه نیروی فیل داری صبر کن در بهار رعد و برق میشود و او از مرباد به سوی هیرمند می آید . او یک برادر به نام بهزاد دارد که دست کمی از او ندارد . در ضمن او هشت پسر جنگی دارد . تو میتوانی شبانه حمله ببری و با تدبیر دمار از روزگارش درآوری . البته دوسالی صبرکن تا پهلوان تر شوی . وقتی رستم سخنان زال را شنید آشفته تر شد و گفت : ای پدر به جان منوچهر و به خاک نریمان قسم و به خورشید و ماه و به بهرام قسم زمانی درنگ نخواهم کرد . زال به رستم خندید ولی دلش اندوهگین بود و به درگاه پروردگار نالید که ای یزدان پاک جوانم را به تو می سپارم . دوباره زال به رستم گفت : یک سال صبر کن اما رستم خندید و به همراه میلاد و کشواد به سوی کاخ رفت و به نوشیدن می پرداخت . رستم به کشواد گفت : باید دشمن را به زیر آورد. من نمیتوانم امشب صبر کنم . امشب پیاده به آنجا میروم . میلاد گفت : کاری که سام نتوانسته بکند تو چگونه میخواهی انجام دهی ؟ من نمی آیم و قدرت این کار را ندارم . رستم خندید و جامی پر کرد و نوشید . بعد از نوشیدن همه مست شدند و میلاد گفت : برخیز برویم و دمار از روزگار آنها درآوریم . تهمتن فهمید که او از روی مستی چنین میگوید و نه از شجاعت .
به هر حال رستم لباس نبرد پوشید و کلاهخود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد . از قضا آن شب کک خواب دید که شیری غران به او حمله کرده است و او را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نمود . کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را صدا کرد و تعبیر خوابش را پرسید . موبدان گفتند : مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چه بسا سرها که به زیر آورد . بهزاد گفت : چرا غم خوریم ؟ ما از کسی نمیترسیم . موبد پرخرد گفت : او از نژاد سام است و از سیستان می آید و اژدها هم از او رهایی ندارد . کک خندید و گفت : جنگ کردن سام را دیده ام و از زال هم نمیترسم . موبد گفت : منظورم پورزال است . کک گفت : از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر خطرناکی ممکن است زاده شود ؟ باده آورید و مطرب بنوازد . این را گفت و تا سپیده دم به شرابخواری نشست .
رستم به دشت آمد و نعره زد : من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم . وقتی کوهزاد صدای او را شنید هراسان شد و پرسید : این بانگ و فریاد چیست : گفتند : سه تن آمده اند و قصد جنگ دارند و چند تن از سپاهیان را مجروح و فراری کردند و کسی همتای رزمشان نیست . کک گفت : کسی را بفرستید تا آنها را به بند آورد . در کودکی کشته شوند بهتر است . بهزاد جست و اجازه جنگ خواست و لباس جنگ پوشید و به راه افتاد . کک به او گفت : دقت کن و مراقب خودت باش . بهزاد خندید و گفت : تو مرا دست کم گرفته ای . وقتی بهزاد نزد آنها رفت نعره زد : ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمده ای ؟ همانا زمانت به سر رسیده است . رستم فریاد زد : اگر مرد جنگی جلو بیا . بهزاد جلو رفت و وقتی رستم را دید رنگ از رویش پرید . پهلوانی دید بالابلند با بازوان و سروسینه قوی و مانند گرشاسپ دو شاخ بر کاهش بود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بود . پس پرسید : نامت چیست ؟ چه کسی باید بر مرگت بگرید ؟ بهزاد با گرز حمله برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد . رستم خندید و گفت : پیکار اوغانیان این است ؟ با چنین زوربازویی از زال باج می گرفتید ؟ بهزاد گفت : تو کیستی ؟ رستم پاسخ داد : نام من مرگ توست . بهزاد بر اسب پرید و به تهمتن حمله برد اما رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کوبید و داد بهزاد درآمد و بی هوش شد و مدتی گذشت تا به هوش آمد . رستم او را بست و به میلاد سپرد . دیده بان به کک خبر داد که بهزاد را کودکی اسیر کرده است . رستم خروشید : ای بدنژاد کمر به دزدی بسته ای و راه مردم را می بندی ؟ این کار جوانمردانه نیست . آماده شو که مرگت فرا رسیده است . کک گفت : او کیست ؟ گفتند : او تو را میخواهد و میگوید که من رستم دستانم . کک که مست از می بود ، گفت : سلاح مرا بیاورید . او پسر زال است و نمیداند که به کام نهنگ آمده است . زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد . وقتی رستم را دید گفت : چرا اینقدر می خروشی ؟ چرا قصد جنگ با من را داری ؟ نمیدانی که سام از دست من به ستوه آمد ؟ رستم گفت : ای دزد بی شرم که مرز و بوم را ویران کرده ای ، خودت را نشان بده و لاف نزن . کوهزاد از کوه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مبهوت گشت و گفت : تو چرا اسب نداری ؟ نامت چیست ؟ چه میخواهی ؟ رستم گفت : تهمتن هستم پسر دستان سام . زال مرا برای مرگت فرستاده است . من همه باجهایی را که گرفتی پس میگیرم و سر از تنت جدا می کنم . کوهزاد نیزه ای به سوی او انداخت اما تهمتن سر نیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از نظر ناپدید گشت . کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد . رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد . کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست . به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشتهای زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلطید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که میخواهد سر از تنش جدا کند . رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یک مشت من افتادی . کک گفت : من چنین زور بازویی ندیده ام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفته ام پس میدهم و تمام سپاهم گوش به فرمانت هستند و هر سال باج میدهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شده ام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشاره ای جملگی از کوه به دشت می ریزند و دمارت را درمی آورند . رستم خندید و گفت : من فریب تو را نمیخورم و دست بسته تو را به سوی زال می برم تا همه به مردانگی من پی ببرند . آن زمان خواهش می کنم که از جانت بگذرند . کک از روی ناچاری دوباره به کشتی پرداخت و غبار همه جا را گرفته بود .
زال باخبر شد که رستم نهانی به جنگ کک رفته است ، لرزید و گفت : اگر رستم از پس او برنیاید و کشته شود اوغانیان بد بلایی سر زابل می آورند . طبل جنگ را زدند و همه جمع شدند . زال گفت : رستم با کودکان به جنگ کک رفته است اگر دوباره او را زنده ببینم سپاس پروردگار را به جا می آورم و اگر کشته شود تمام اوغان را میسوزانم . سپاهی باید فراهم کنیم . مرا در این رزم باری دهید . لشگریان گفتند : ما حاضریم یک تن را هم زنده نمی گذاریم . پس زال زره نریمان را پوشید و کمان گرشاسپ را به دست گرفت و بر اسب نشست و با پنجاه هزار سپاهی سواره و پیاده به راه افتاد .
تهمتن دو روز و دو شب در حال کشتی با کک بود . کهزاد تشنه شد و به رستم گفت : ای نوجوان من توان کشتی ندارم امان بده تا آب بخورم و باز کشتی بگیریم . من پیر شده ام و نیرویم را از دست داده ام . رستم خندید و او را رها کرد . کوهزاد به سوی چشمه رفت و آب خورد و روی سر و تنش را شست و گوشه ای افتاد . رستم خروشید چرا نشسته ای ؟ بیا بجنگ . پس دور سوم کشتی آنها آغاز شد .
همی زور کرد این بر آن ، آن بر این
ز خون گل شده دشت آورد و کین
نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر
ناگاه از دور گرد سیاهی برخاست و کم کم سپاهیان به سرکردگی زال زر نمایان شدند و وقتی رستم پدرش را دید با یزدان گفت : به من کمک کن و زوری بده تا خودم حساب کک را برسم . نمیخواهم پدر یاریم کند . پس او را بلند کرد و تا پیش پای زال برد و به زمین زد و دو دستش را بست . زال شاد شد و رستم را تحسین نمود و گفت : ای پهلوان جهان و سر نامداران تو سر شیر را به دام آوردی . کاری کردی که گرشاسپ و نریمان و سام نتوانستند انجام دهند . جهانی را از ستم رهانیدی سپس به کوهزاد گفت : ای دزد خیره سر بدنژاد این بیدادی بود که بر سیستان کردی ؟ از خداوند نترسیدی که مال مردم را به زور گرفتی ؟ حال ببین که چگونه اسیر این کودک شدی . کک گفت : عمر زیادی کردم و همتایی نداشتم حال که زمانه ام سرآمد به دست پسرت اسیر شدم . زال به زابلیان گفت : همه سپاه اوغان را بکشید . سپاهیان حمله بردند و سپاه اوغان را تارومار کردند . شبانگاه جشن گرفتند و می نوشیدند و رامشگران مینواختند . صبحگاه گروهی از اوغان و لاچین رسیدند و از زال پوزش خواستند و زال هم آنها را بخشید و سپس به دژ رفت و در هر کنجی گنجی از در و یاقوت و لعل و گهر و کلاه و قبا و کمر دید و کنیزان زیبا و غلامان چینی یافت . دژ را خالی کردند و سپس آن را خراب نمودند . کک از ناراحتی خاک بر سرش ریخت . وقتی به سیستان برگشتند و به درگاه منوچهر رفتند و کک و بهزاد و همه دزدان را به همراه غنائم تحویل دادند و منوچهر شاد شد .
که در عهد من رستم نوجوان
ز مادر بزاد و بشد پهلوان
در همه شهرها جشن به راه افتاد و منوچهر بر تخت نشست و همه بزرگان جمع شده بودند . تهمتن سوی منوچهر آمد و تعظیم کرد . منوچهر رویش را بوسید و او را بر تخت زر نشاند سپس شهریار دستور داد که کک و بهزاد را به دار بیاویزند و تا سه ماه اجسادشان را پایین نیاوردند تا عبرت دیگران شود .
شاه به رستم قبایی از زر و طوق زرین و تاج و کمربند داد و همه دشت را به او سپرد و به رستم گفت : جنگجویی چون تو در جهان نیست . من از دست زال ناراحت بودم که داماد مهراب شد ولی وجود تو دلم را شاد کرد .
زال نامه ای به سام نوشت و شرح پهلوانی رستم را تعریف کرد . سام شگفت زده شد و جشن به پا کرد و هوس کرد که به دیدن رستم برود پس به سوی سیستان رفت و زال به همراه رستم به پیشوازش رفتند . رستم بر دستش بوسه زد و سام بر او آفرین کرد و یکماه با آنها بود و بعد به سوی گرگساران رفت .