ادبیات

ادبیات

ادبیات

ادبیات

سرگذشت رستم با کک کوهزاد

دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

برای دیدن داستان رستم با کک کوهزاد به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.


سرگذشت رستم با کک کوهزاد


گویند : نزدیک بابل کوهی بسیار بلند بود و یک سویش دشت و سوی دیگرش هندوستان قرار داشت و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی میکردند .

قلعه ای به نام مرباد بالای کوه بود و فرد بدسیرتی به نام کک کوهزاد در آن دژ بود . او از نژاد اوغان بود و هجده ساله که بود بلندبالا و قوی و دو رانش مانند ران فیل بود و همه از رزم او گریزان بودند . کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از او بیمناک بود . وی بارها به زال و سام و حتی گرشاسپ حمله برده بود و همیشه پیروز شده بود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به او میداد و هر ماه هدیه هایی به او میداد تا راه زابل به هند را نبندد . وقتی رستم از کوه سپند آمد دوازده ساله بود و زال هراسان شد که مبادا رستم به کک کوهزاد بتازد و زندگانیش را به باد دهد . رستم دو دوست داشت که همه جا همراهش بودند . یکی کشواد که پسر قارن بود و دیگری میلاد که فرزند قلواد بود . زال به همه سپرده بود که درباره کوهزاد چیزی به رستم نگویند مبادا که رستم آهنگ جنگ او کند و جانش را از دست بدهد . روزی رستم با همراهانش به بازار رفتند . کلاه سام بر سر و عمود فریدون در دست داشت و مانند کوه بیستون محکم ایستاده بود و هرکه او را می دید مبهوت میشد . دو مرد جوان با هم صحبت میکردند و یکی به دیگری گفت : هر هرگز پسری بدینسان ندیده ام ، او بی همتاست . انگار او کک کوهزاد است . تهمتن غرید و گفت : چرا مرا به سام یا زال یا گرشاسپ یا نریمان مانند نکردید؟ چرا مرا به شیر یا پلنگ یا نهنگ مانند نکردید ؟ کک چیست ؟ در آب است یا در هوا ؟ زمین است ؟ کوهست ؟ دشت است ؟ چیست ؟ غول است یا آدمی یا پری ؟آنها وقتی این سخنان را شنیدند لرزان شدند و رنگ از رویشان پرید . رستم برای اینکه نترسند به آنها زر داد و گفت : داستان چیست ؟ آنها گفتند : ای پهلوان انسان بدسیرتی است که همتا ندارد و مانند نهنگ یا شیر ژیان است یا پیرگرگی است که کمر به بیداد بسته است و سپاهش بلوچ هستند و با دزدی روزگار میگذرانند . رستم پرسید : آیا زال یا سام با او مبارزه نکرده اند ؟ گفتند : بسیار با سام و نریمان جنگیده است و همیشه آنها را شکست داده است .اکنون هر سال ده چرم گاو زر از زال می ستاند . ما وقتی برویال تو را دیدیم به یاد کک افتادیم .وقتی رستم آن سخنان را شنید برآشفت و به تندی به میلاد و کشواد گفت : چرا این جریان را از من مخفی کردید ؟ من زنده باشم و زال باج بدهد ؟ همه زرها را از او پس میگیرم . میلاد سر به زیر انداخت و جواب نمیداد. کشواد گفت : ای پهلوان زال سپرده بود که هیچکس حق ندارد نام کک کوهزاد را جلوی تو به زبان بیاورد . اگر قصد جنگ داری ابتدا نزد زال برو و از او اجازه رزم بگیر. رستم نزد زال آمد درحالیکه عصبانی و آشفته بود . زال گفت : از که آشفته ای ؟ صورت رستم کبود بود و مدتی چیزی نگفت و سپس گفت : من از کار تو شگفت زده ام که خود را پورسام می نامی . همینطور از سام و نریمان و کورنگ در عجبم که چرا این کوهزاد دزد را نکشته اند و از او میترسند . این باعث ننگ است . زال رنگش زرد شد و آه کشید و دست روی دست زد و به رستم گفت: چه کسی این را به تو گفته است ؟

 کوهزاد اژدهای نر است و از سام و گرشاسپ قوی تر است و هیچ همتایی ندارد . دیگر آنکه در بالای کوه با هزار مرد جنگی همراه است و هرکدام آنها صدهزار لشگر دارند که همه رزم دیده هستند . تو هنوز کودکی و اگرچه نیروی فیل داری صبر کن در بهار رعد و برق میشود و او از مرباد به سوی هیرمند می آید . او یک برادر به نام بهزاد دارد که دست کمی از او ندارد .  در ضمن او هشت پسر جنگی دارد . تو میتوانی شبانه حمله ببری و با تدبیر دمار از روزگارش درآوری . البته دوسالی صبرکن تا پهلوان تر شوی . وقتی رستم سخنان زال را شنید آشفته تر شد و گفت : ای پدر به جان منوچهر و به خاک نریمان قسم و به خورشید و ماه و به بهرام قسم زمانی درنگ نخواهم کرد . زال به رستم خندید ولی دلش اندوهگین بود و به درگاه پروردگار نالید که ای یزدان پاک جوانم را به تو می سپارم .    دوباره زال به رستم گفت : یک سال صبر کن اما رستم خندید و به همراه میلاد و کشواد به سوی کاخ رفت و به نوشیدن می پرداخت .  رستم به کشواد گفت : باید دشمن را به زیر آورد. من نمیتوانم امشب صبر کنم . امشب پیاده به آنجا میروم . میلاد گفت : کاری که سام نتوانسته بکند تو چگونه میخواهی انجام دهی ؟ من نمی آیم و قدرت این کار را ندارم . رستم خندید و جامی پر کرد و نوشید . بعد از نوشیدن همه مست شدند و میلاد گفت : برخیز برویم و دمار از روزگار آنها درآوریم . تهمتن فهمید که او از روی مستی چنین میگوید و نه از شجاعت .

به هر حال رستم لباس نبرد پوشید و کلاهخود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد . از قضا آن شب کک خواب دید که شیری غران به او حمله کرده است و او را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نمود . کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را صدا کرد و تعبیر خوابش را پرسید . موبدان گفتند : مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چه بسا سرها که به زیر آورد .    بهزاد گفت : چرا غم خوریم ؟ ما از کسی نمیترسیم .   موبد پرخرد گفت : او از نژاد سام است و از سیستان می آید و اژدها هم از او رهایی ندارد . کک خندید و گفت : جنگ کردن سام را دیده ام و از زال هم نمیترسم . موبد گفت : منظورم پورزال است . کک گفت : از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر خطرناکی ممکن است زاده شود ؟ باده آورید و مطرب بنوازد . این را گفت و تا سپیده دم به شرابخواری نشست .

رستم به دشت آمد و نعره زد : من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم . وقتی کوهزاد صدای او را شنید هراسان شد و پرسید : این بانگ و فریاد چیست : گفتند : سه تن آمده اند و قصد جنگ دارند و چند تن از سپاهیان را مجروح و فراری کردند و کسی همتای رزمشان نیست . کک گفت : کسی را بفرستید تا آنها را به بند آورد . در کودکی کشته شوند بهتر است . بهزاد جست و اجازه جنگ خواست و لباس جنگ پوشید و به راه افتاد . کک به او گفت : دقت کن و مراقب خودت باش . بهزاد خندید و گفت : تو مرا دست کم گرفته ای .     وقتی بهزاد نزد آنها رفت نعره زد : ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمده ای ؟ همانا زمانت به سر رسیده است . رستم فریاد زد : اگر مرد جنگی جلو بیا .  بهزاد جلو رفت و وقتی رستم را دید رنگ از رویش پرید . پهلوانی دید         بالابلند با بازوان و سروسینه قوی و مانند گرشاسپ دو شاخ بر کاهش بود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بود . پس پرسید : نامت چیست ؟ چه کسی باید بر مرگت بگرید ؟ بهزاد با گرز حمله برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد . رستم خندید و گفت : پیکار اوغانیان این است ؟ با چنین زوربازویی از زال باج می گرفتید ؟ بهزاد گفت : تو کیستی ؟ رستم پاسخ داد : نام من مرگ توست . بهزاد بر اسب پرید و به تهمتن حمله برد اما رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کوبید و داد بهزاد درآمد و بی هوش شد و مدتی گذشت تا به هوش آمد . رستم او را بست و به میلاد سپرد . دیده بان به کک خبر داد که بهزاد را کودکی اسیر کرده است .     رستم خروشید : ای بدنژاد کمر به دزدی بسته ای و راه مردم را می بندی ؟ این کار جوانمردانه نیست . آماده شو که مرگت فرا رسیده است .   کک گفت : او کیست ؟   گفتند : او تو را میخواهد و میگوید که من رستم دستانم .      کک که مست از می بود ، گفت : سلاح مرا بیاورید . او پسر زال است و نمیداند که به کام نهنگ آمده است . زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد . وقتی رستم را دید گفت : چرا اینقدر می خروشی ؟ چرا قصد جنگ با من را داری ؟ نمیدانی که سام از دست من به ستوه آمد ؟    رستم گفت : ای دزد بی شرم که مرز و بوم را ویران کرده ای ، خودت را نشان بده و لاف نزن .   کوهزاد از کوه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مبهوت گشت و گفت : تو چرا اسب نداری ؟ نامت چیست ؟ چه میخواهی ؟     رستم گفت : تهمتن هستم پسر دستان سام . زال مرا برای مرگت فرستاده است . من همه باجهایی را که گرفتی پس میگیرم و سر از تنت جدا می کنم .      کوهزاد نیزه ای به سوی او انداخت اما تهمتن سر نیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از نظر ناپدید گشت .         کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد . رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد .   کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست .   به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشتهای زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلطید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که میخواهد سر از تنش جدا کند .     رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یک مشت من افتادی .     کک گفت : من چنین زور بازویی ندیده ام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفته ام پس میدهم و تمام سپاهم گوش به فرمانت هستند و هر سال باج میدهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شده ام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشاره ای جملگی از کوه به دشت می ریزند و دمارت را درمی آورند . رستم خندید و گفت : من فریب تو را نمیخورم و دست بسته تو را به سوی زال می برم تا همه به مردانگی من پی ببرند .    آن زمان خواهش می کنم که از جانت بگذرند .   کک از روی ناچاری دوباره به کشتی پرداخت و غبار همه جا را گرفته بود .

زال باخبر شد که رستم نهانی به جنگ کک رفته است ، لرزید و گفت : اگر رستم از پس او برنیاید و کشته شود اوغانیان بد بلایی سر زابل می آورند . طبل جنگ را زدند و همه جمع شدند . زال گفت : رستم با کودکان به جنگ کک رفته است اگر دوباره او را زنده ببینم سپاس پروردگار را به جا می آورم و اگر کشته شود تمام اوغان را میسوزانم . سپاهی باید فراهم کنیم . مرا در این رزم باری دهید .    لشگریان گفتند : ما حاضریم یک تن را هم زنده نمی گذاریم . پس زال زره نریمان را پوشید و کمان گرشاسپ را به دست گرفت و بر اسب نشست و با پنجاه هزار سپاهی سواره و پیاده به راه افتاد .

تهمتن دو روز و دو شب در حال کشتی با کک بود . کهزاد تشنه شد و به رستم گفت : ای نوجوان من توان کشتی ندارم امان بده تا آب بخورم و باز کشتی بگیریم .   من پیر شده ام و نیرویم را از دست داده ام . رستم خندید و او را رها کرد . کوهزاد به سوی چشمه رفت و آب خورد و روی سر و تنش را شست و گوشه ای افتاد .   رستم خروشید چرا نشسته ای ؟ بیا بجنگ .    پس دور سوم کشتی آنها آغاز شد .

همی زور کرد این بر آن ، آن بر این      

ز خون گل شده دشت آورد و کین

  نهاده سر اندر سر یکدگر               

چو شیران جنگی گرفته کمر

 

ناگاه از دور گرد سیاهی برخاست و کم کم سپاهیان به سرکردگی زال زر نمایان شدند و وقتی رستم پدرش را دید با یزدان گفت : به من کمک کن و زوری بده تا خودم حساب کک را برسم . نمیخواهم پدر یاریم کند . پس او را بلند کرد و تا پیش پای زال برد و به زمین زد و دو دستش را بست . زال شاد شد و رستم را تحسین نمود و گفت : ای پهلوان جهان و سر نامداران تو سر شیر را به دام آوردی . کاری کردی که گرشاسپ و نریمان و سام نتوانستند انجام دهند . جهانی را از ستم رهانیدی سپس به کوهزاد گفت : ای دزد خیره سر بدنژاد این بیدادی بود که بر سیستان کردی ؟ از خداوند نترسیدی که مال مردم را به زور گرفتی ؟ حال ببین که چگونه اسیر این کودک شدی .     کک گفت : عمر زیادی کردم و همتایی نداشتم حال که زمانه ام سرآمد به دست پسرت اسیر شدم .      زال به زابلیان گفت : همه سپاه اوغان را بکشید . سپاهیان حمله بردند و سپاه اوغان را تارومار کردند .    شبانگاه جشن گرفتند و می نوشیدند و رامشگران مینواختند . صبحگاه گروهی از اوغان و لاچین رسیدند و از زال پوزش خواستند و زال هم آنها را بخشید و سپس به دژ رفت و در هر کنجی گنجی از در و یاقوت و لعل و گهر و کلاه و قبا و کمر دید و کنیزان زیبا و غلامان چینی یافت .      دژ را خالی کردند و سپس آن را خراب نمودند . کک از ناراحتی خاک بر سرش ریخت .    وقتی به سیستان برگشتند و به درگاه منوچهر رفتند و کک و بهزاد و همه دزدان را به همراه غنائم تحویل دادند و منوچهر شاد شد .

که در عهد من رستم نوجوان                  

ز مادر بزاد و بشد پهلوان

در همه شهرها جشن به راه افتاد و منوچهر بر تخت نشست و همه بزرگان جمع شده بودند . تهمتن سوی منوچهر آمد و تعظیم کرد . منوچهر رویش را بوسید و او را بر تخت زر نشاند سپس شهریار دستور داد که کک و بهزاد را به دار بیاویزند و تا سه ماه اجسادشان را پایین نیاوردند تا عبرت دیگران شود .

شاه به رستم قبایی از زر و طوق زرین و تاج و کمربند داد و همه دشت را به او سپرد و به رستم گفت : جنگجویی چون تو در جهان نیست . من از دست زال ناراحت بودم که داماد مهراب شد ولی وجود تو دلم را شاد کرد .

زال نامه ای به سام نوشت و شرح پهلوانی رستم را تعریف کرد . سام شگفت زده شد و جشن به پا کرد و هوس کرد که به دیدن رستم برود پس به سوی سیستان رفت و زال به همراه رستم به پیشوازش رفتند . رستم بر دستش بوسه زد و سام بر او آفرین کرد و یکماه با آنها بود و بعد به سوی گرگساران رفت .

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۲۲
علی تقوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی